ايام كودكي ايامي بود خوش. با بوي خوش, رنگ خوش ,آهنگ خوش. ناخوشي هم بود, اما خوشي سر بود. خانواده پدري من اكثرا در تهران سكونت داشتند. خانواده اي وابسته به هم ,متمدن ,خوش برخورد ,دست ودلباز و آزاد . روزهاي جمعه خانه پر بود از صداي خنده و موزيك و بچه ها . با بچه ها به پشت بام خانه ميرفتيم و از آن بالا مردم آزاري ميكرديم. مادرم تمام روز در حال پخت و پز بود و شست و شو . بعد از خوردن ناهار همه به دور هم مينشستند و دل ميدادند و قلوه ميگرفتند . خانمها سر لباس و مدل موي تازه گوگوش و هايده و مهستي صحبت ميكردند . آقايان بحث سياسي. ما هم يك سرمان به بازي بود و سر ديگرمان ميان حرف بزرگترها. تلويزيون رنگي داشتيم و همه رنگارنگ ميديدند.
عيدها پر بود از خاطرات خوش .با چه شوقي لباس و كفش نو را ميپوشيديم و از ديدن برق كفش ورني هيجان زده ميشديم. مردان فاميل به زنان فاميل سكه ميدادند سكه هاي طلايي. ما بچه ها هم از بوي اسكناسهاي نو مست بوديم. عيدي ها را روزي چند بار ميشمرديم. برادرم هميشه دلم را ميسوزاند, چون دسته اسكناسش هميشه پر بارتر بود. خيابانها پر بود از مردم با لباسهاي نو ,لبهاي خندان. همه جا بوي عيد بود....واي چه بويي.
خانواده مادري من همه شمالي بودند. تابستانها براي گذراندن تعطيلات به كنار دريا ميرفتيم. خانه پدربزرگ و مادربزرگم هم پر بود از بوهاي فراموش نشدني. بوي ماهي ,بوي نم , بوي آب چاه, بوي سير ترشي.... دريا هم خوشبو بود . صبح ها شير گاو تازه ميخورديم و تخم مرغ محلي. خانواده مادري من خانواده ايي بود ساده و مومن. پدربزرگم مردي بود سختگير و نمازخوان. مردي ديكتاتور كه براي مادربزرگم هيچ ارزشي قائل نبود. مادربزرگم زني بود ساده و هميشه لبخند به لبانش بود. زني پر صبر كه از ۱۳ سالگي به عقد پدربزرگم در امده بود. سواد نداشت و زندگيش فرزندانش بودند. دايی ها و خاله ها هم هميشه لی لی به لالای ما ميگذاشتند . خواهرزاده های تهران نشين بوديم.
تفاوت ميان خانواده پدري و مادري من از زمين تا آسمان بود. ولي هر دو بو ي خوش زندگي ميداد.